هر که با یار آشنا شد گو از سعدی شیرازی غزل 1095
1. هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
1. هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
1. گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
1. صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
1. ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
1. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
1. عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
1. دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
1. بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم
1. در میان صومعه سالوس پر دعوی منم
خرقهپوش جوفروش خالی از معنی منم
1. باد گلبوی سحر خوش میوزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
1. ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکندهایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم