کس نگذشت در دلم تا تو به از سعدی شیرازی غزل 606
1. کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
1. کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
1. من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
1. ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
1. بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
1. بندهام گر به لطف میخوانی
حاکمی گر به قهر میرانی
1. بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
1. جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
1. ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
1. کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
1. ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
1. نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
1. نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی