تو در کمند نیفتادهای از سعدی شیرازی غزل 573
1. تو در کمند نیفتادهای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
1. تو در کمند نیفتادهای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
1. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
1. هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
1. اگر کلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
1. امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
1. تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
1. تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
1. گر درون سوختهای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
1. همیزنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی
1. یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
1. ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
1. هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی