مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی از سعدی شیرازی غزل 541
1. مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
1. مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
1. آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری
1. ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
1. ای که بر دوستان همیگذری
تا به هر غمزهای دلی ببری
1. بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
1. جور بر من میپسندد دلبری
زور با من میکند زورآوری
1. خانه صاحب نظران میبری
پرده پرهیزکنان میدری
1. دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
1. دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
1. دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
1. رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری