سر آن ندارد امشب که برآید از سعدی شیرازی غزل 519
1. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
1. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
1. که دست تشنه میگیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
1. سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدرِ آب چه دانی؟ که در کنارِ فراتی
1. تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
1. همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
1. یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
1. اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
1. تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
1. ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
1. یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
1. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی