عهد کردیم که بی دوست به از سعدی شیرازی غزل 441
1. عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
1. عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
1. گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
1. بکن چندان که خواهی جور بر من
که دستت بر نمیدارم ز دامن
1. یا رب آن روی است یا برگ سمن
یا رب آن قد است یا سرو چمن
1. در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن
این است که دور از لب و دندان من است آن
1. ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
1. برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
1. خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
1. چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
1. بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
1. دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران