ما همه چشمیم و تو نور ای از سعدی شیرازی غزل 420
1. ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
1. ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
1. چون من به نفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم
1. آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
1. ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
1. من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
1. منم یا رب در این دولت که روی یار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار میبینم
1. دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
1. من از اینجا به ملامت نروم
که من اینجا به امیدی گروم
1. نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
1. تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
1. به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو میخواهم