1 بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
2 صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
3 این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
4 رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
1 مرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید
2 میان انجمن از لعل او چو آرم یاد مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
3 ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
4 گلی به دست من آید چو روی تو هیهات هزار سال دگر گر چنین بهار آید
1 مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید گرت مشاهده خویش در خیال آید
2 مجال صبر همین بود و منتهای شکیب دگر مپای که عمر این همه نمیپاید
3 چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی تو خود بیا که دگر هیچ در نمیباید
4 اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار چو آفتاب برآید ستاره ننماید
1 چه سروست آن که بالا مینماید عنان از دست دلها میرباید
2 که زاد این صورت منظور محبوب از این صورت ندانم تا چه زاید
3 اگر صد نوبتش چون قرص خورشید ببینم آب در چشم من آید
4 کس اندر عهد ما مانند وی نیست ولی ترسم به عهد ما نپاید
1 به حسن دلبر من هیچ در نمیباید جز این دقیقه که با دوستان نمیپاید
2 حلاوتیست لب لعل آبدارش را که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
3 ز چشم غمزده خون میرود به حسرت آن که او به گوشه چشم التفات فرماید
4 بیا که دم به دمت یاد میرود هر چند که یاد آب به جز تشنگی نیفزاید
1 فراق را دلی از سنگ سختتر باید مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
2 هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم بیا و گر همه دشنام میدهی شاید
3 اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
4 بکش چنان که توانی که بنده را نرسد خلاف آن چه خداوندگار فرماید
1 آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
2 هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
3 گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر
4 تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر
1 نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
2 مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
3 ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
4 چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
1 آن نه عشق است که از دل به دهان میآید وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
2 گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آن که از دست ملامت به فغان میآید
3 کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد نشنیدیم که دیگر به کران میآید
4 یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید
1 سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
2 گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
3 گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه تا ره روان غم را خار از قدم برآید
4 گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم آن کام برنیامد ترسم که دم برآید