هر که سودای تو دارد چه غم از سعدی شیرازی غزل 332
1. هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
1. هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
1. خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
1. قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
1. یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
1. رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
1. گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
1. دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
1. گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
1. هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
1. گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
1. یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش