1 هر که مجموع نباشد به تماشا نرود یار با یار سفرکرده به تنها نرود
2 باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
3 بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
4 هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
1 گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
2 دلی از سنگ بباید به سر راه وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود
3 چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل برود
4 ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
1 در من این عیب قدیمست و به در مینرود که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
2 صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار کاین بلاییست که از طبع بشر مینرود
3 مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت گر به سنگش بزنی جای دگر مینرود
4 عجب از دیده گریان منت میآید عجب آنست کز او خون جگر مینرود
1 ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
2 من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
3 گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
4 محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
1 آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود وینچه مرا در سرست عمر در این سر شود
2 تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود
3 برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
4 ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت گر در و دیوار ما از تو منور شود
1 سروبالایی به صحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود
2 تا کدامین باغ از او خرمترست کاو به رامش کردن آنجا میرود
3 میرود در راه و در اجزای خاک مرده میگوید مسیحا میرود
4 این چنین بیخود نرفتی سنگدل گر بدانستی چه بر ما میرود
1 نگفتم روزه بسیاری نپاید ریاضت بگذرد سختی سر آید
2 پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی را صبر باید
3 رخ از ما تا به کی پنهان کند عید هلال آنک به ابرو مینماید
4 سرابستان در این موسم چه بندی درش بگشای تا دل برگشاید
1 هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
2 آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خرید
3 هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود گو بگو از لب شیرین که لطیف است و لذیذ
4 گر من از خار بترسم نبرم دامن گل کام در کام نهنگ است بباید طلبید
1 سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید
2 در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
3 چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
4 هر کس سر سودایی دارند و تمنایی من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
1 امیدوار چنانم که کار بسته برآید وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
2 من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
3 به رغم دشمنم ای دوست سایهای به سر آور که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
4 گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف امید هست که خارم ز پای هم به درآید