آن که هلاک من همیخواهد از سعدی شیرازی غزل 321
1. آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
1. آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
1. خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
1. هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
1. هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش
1. کس ندیدهست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
1. دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
1. چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
1. رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
1. خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
1. زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
1. هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش