1 نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
2 خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
3 پارس در سایه اقبال اتابک ایمن لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
4 شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
1 تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
2 چو هر چه میرسد از دست اوست فرقی نیست میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
3 نسیم باد صبا بوی یار من دارد چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
4 همیگذشت و نظر کردمش به گوشه چشم که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
1 یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود کاو را به سر کشته هجران گذری بود
2 آن دوست که ما را به ارادت نظری هست با او مگر او را به عنایت نظری بود
3 من بعد حکایت نکنم تلخی هجران کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
4 رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند گویی که در آن نیم شب از روز دری بود
1 به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند
2 طریق عشق جفا بردن است و جانبازی دگر چه چاره که با زورمند برنایند
3 اگر به بام برآید ستاره پیشانی چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند
4 در گریز نبستهست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند
1 از دست دوست هر چه ستانی شکر بود وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
2 دشمن گر آستین گل افشاندت به روی از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
3 گر خاک پای دوست خداوند شوق را در دیدگان کشند جلای بصر بود
4 شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد یار عزیز جان عزیزش سپر بود
1 هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
2 آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خرید
3 هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود گو بگو از لب شیرین که لطیف است و لذیذ
4 گر من از خار بترسم نبرم دامن گل کام در کام نهنگ است بباید طلبید
1 آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
2 عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر میشود
3 دیگران را تلخ میآید شراب جور عشق ما ز دست دوست میگیریم و شکر میشود
4 دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان گر بدین مقدارت آن دولت میسر میشود
1 هر که را باغچهای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود
2 آن که در دامنش آویخته باشد خاری هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
3 سفر قبله درازست و مجاور با دوست روی در قبله معنی به بیابان نرود
4 گر بیارند کلید همه درهای بهشت جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
1 بخت این کند که رای تو با ما یکی شود تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
2 خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود
3 آن را مسلم است تماشای نوبهار کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
4 ای مفلس آنچه در سر توست از خیال گنج پایت ضرورت است که در مهلکی شود
1 هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود
2 دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
3 یار آن حریف نیست که از در درآیدم عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
4 فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست ور کوه محنتم به مثل بیستون شود