1 روندگان مقیم از بلا نپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند
2 امیدواران دست طلب ز دامن دوست اگر فروگسلانند در که آویزند
3 مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
4 نشان من به سر کوی میفروشان ده من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
1 یار باید که هر چه یار کند بر مراد خود اختیار کند
2 زینهار از کسی که در غم دوست پیش بیگانه زینهار کند
3 بار یاران بکش که دامن گل آن برد کاحتمال خار کند
4 خانه عشق در خراباتست نیکنامی در او چه کار کند
1 چه کند بنده که بر جور تحمل نکند دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
2 دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
3 سحر گویند حرامست در این عهد ولیک چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
4 غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم که مبادا که چه دریام (؟) به ساحل نکند
1 دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند سروران بر در سودای تو خاک قدمند
2 شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
3 خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
4 صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
1 شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
2 کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
3 اهل نظرانند که چشمی به ارادت با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
4 هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
1 اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
2 هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد ز دست دوست نشاید که انتقام کنند
3 به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی بازت احترام کنند
4 مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند
1 با دوست باش گر همه آفاق دشمنند کاو مرهم است اگر دگران نیش میزنند
2 ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار همچون طلسم پای خجالت به دامنند
3 یک بامداد اگر بخرامی به بوستان بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
4 تلخ است پیش طایفهای جور خوبروی از معتقد شنو که شکر میپراکنند
1 هر که بی او زندگانی میکند گر نمیمیرد گرانی میکند
2 من بر آن بودم که ندهم دل به عشق سروبالا دلستانی میکند
3 مهربانی مینمایم بر قدش سنگدل نامهربانی میکند
4 برف پیری مینشیند بر سرم همچنان طبعم جوانی میکند
1 زلف او بر رخ چو جولان میکند مشک را در شهر ارزان میکند
2 جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش به صد جان میکند
3 آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند
4 من همه قصد وصالش میکنم وان ستمگر عزم هجران میکند
1 یار با ما بیوفایی میکند بیگناه از من جدایی میکند
2 شمع جانم را بکشت آن بیوفا جای دیگر روشنایی میکند
3 میکند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی میکند
4 جوفروش است آن نگار سنگدل با من او گندم نمایی میکند