1 عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
2 پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
3 پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
4 تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
1 دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
2 چگونه انس نگیرند با تو آدمیان که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
3 چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
4 غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
1 بلبلی بیدل نوایی میزند بادپیمایی هوایی میزند
2 کس نمیبینم ز بیرون سرای و اندرونم مرحبایی میزند
3 آتشی دارم که میسوزد وجود چون بر او باد صبایی میزند
4 گر چه دریا را نمیبیند کنار غرقه حالی دست و پایی میزند
1 توانگران که به جنب سرای درویشند مروت است که هر وقت از او بیندیشند
2 تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
3 تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
4 مرا به علت بیگانگی ز خویش مران که دوستان وفادار بهتر از خویشند
1 آفتاب از کوه سر بر میزند ماهروی انگشت بر در میزند
2 آن کمان ابرو که تیر غمزهاش هر زمانی صید دیگر میزند
3 دست و ساعد میکشد درویش را تا نپنداری که خنجر میزند
4 یاسمین بویی که سرو قامتش طعنه بر بالای عرعر میزند
1 سرو بلند بین که چه رفتار میکند وآن ماه محتشم که چه گفتار میکند
2 آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری قصد هلاک مردم هشیار میکند
3 دیوانه میکند دل صاحب تمیز را هر گه که التفات پری وار میکند
4 ما روی کرده از همه عالم به روی او وآن سست عهد روی به دیوار میکند
1 کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
2 در این روش که تویی پیش هر که بازآیی گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
3 چنان به پای تو در مردن آرزومندم که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
4 به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
1 میل بین کان سروبالا میکند سرو بین کاهنگ صحرا میکند
2 میل از این خوشتر نداند کرد سرو ناخوش آن میلست کز ما میکند
3 حاجت صحرا نبود آیینه هست گر نگارستان تماشا میکند
4 غافلست از صورت زیبای او آن که صورتهای دیبا میکند
1 تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
2 و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
3 به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
4 هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
1 بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند
2 زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند
3 خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند
4 زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند