1 دلم خیال تو را رهنمای میداند جز این طریق ندانم خدای میداند
2 ز درد روبه عشقت چو شیر مینالم اگر چه همچو سگم هرزه لای میداند
3 ز فرقت تو نمیدانم ایچ لذت عمر به چشمهای کش دلربای میداند
4 بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت کجا رود که هم آن جای جای میداند
1 هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
2 همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد هر که درمان میپذیرد یا نصیحت مینیوشد
3 گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
4 شمع پیشت روشنایی نزد آتش مینماید گل به دستت خوبرویی پیش یوسف میفروشد
1 کسی که روی تو دیدهست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
2 مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
3 هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
4 اگر به دست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
1 آن سرو که گویند به بالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
2 دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
3 زنهار که چون میگذری بر سر مجروح وز وی خبرت نیست که چون میگذراند
4 بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز همخانه من باشی و همسایه نداند
1 امروز در فراق تو دیگر به شام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
2 بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
3 افسوس خلق میشنوم در قفای خویش کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
4 تنها نه من به دانه خالت مقیدم این دانه هر که دید گرفتار دام شد
1 دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
2 تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
3 چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
4 آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
1 روز برآمد بلند ای پسر هوشمند گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
2 طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
3 تا به تماشای باغ میل چرا میکند هر که به خیلش درست قامت سرو بلند
4 عقل روا مینداشت گفتن اسرار عشق قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
1 ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد راست گویی به تن مرده روان بازآمد
2 بخت پیروز که با ما به خصومت میبود بامداد از در من صلح کنان بازآمد
3 پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
4 دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
1 مجلس ما دگر امروز به بستان ماند عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
2 می حلالست کسی را که بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
3 خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
4 تا سر زلف پریشان تو محبوب منست روزگارم به سر زلف پریشان ماند
1 آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
2 وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند
3 سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان سوخته داند
4 دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند