1 سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
2 مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
3 آب از گل رخساره او عکس پذیرفت و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
4 سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد
1 کاروان میرود و بار سفر میبندند تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
2 خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
3 آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
4 طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
1 حسن تو دایم بدین قرار نماند مست تو جاوید در خمار نماند
2 ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند
3 حسن دلاویز پنجهایست نگارین تا به قیامت بر او نگار نماند
4 عاقبت از ما غبار ماند زنهار تا ز تو بر خاطری غبار نماند
1 گلبنان پیرایه بر خود کردهاند بلبلان را در سماع آوردهاند
2 ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس بردهاند
3 جرعهای خوردیم و کار از دست رفت تا چه بی هوشانه در می کردهاند
4 ما به یک شربت چنین بیخود شدیم دیگران چندین قدح چون خوردهاند
1 اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند
2 لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند
3 آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر شیرین لبان نه شیر که شکر مزیدهاند
4 پندارم آهوان تتارند مشک ریز لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریدهاند
1 پیش رویت دگران صورت بر دیوارند نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
2 تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
3 آن که گویند به عمری شب قدری باشد مگر آنست که با دوست به پایان آرند
4 دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
1 آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
2 خار در پای گل از دور به حسرت دیدن تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
3 گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
4 بیم آنست دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
1 درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
2 حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
3 کسان که در رمضان چنگ میشکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
4 بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
1 تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
2 و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
3 به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
4 هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
1 شاید این طلعت میمون که به فالش دارند در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
2 که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید یا مگر آینه در پیش جمالش دارند
3 عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی این همه میل که با دانه خالش دارند
4 نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت نه حریفی که توقع به وصالش دارند