1 به حدیث در نیایی که لبت شکر نریزد نچمی که شاخ طوبی به ستیزه بر نریزد
2 هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد
3 دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد
4 که نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد
1 باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد
2 شاخ گل از اضطراب بلبل با آن همه خار سر درآورد
3 تا پای مبارکش ببوسم قاصد که پیام دلبر آورد
4 ما نامه بدو سپرده بودیم او نافه مشک اذفر آورد
1 کسی به عیب من از خویشتن نپردازد که هر که مینگرم با تو عشق میبازد
2 فرشتهای تو بدین روشنی نه آدمیی نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد
3 نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی در آفتاب جمالت چو موم بگدازد
4 چنین پسر که تویی راحت روان پدر سزد که مادر گیتی به روی او نازد
1 از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
2 به گرد پای سمندش نمیرسد مشتاق که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد
3 همه خطای منست این که میرود بر من ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد
4 بیا که گر به گریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد
1 دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
2 بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
3 همیگدازم و میسازم و شکیباییست که پرده از سر اسرار بر نمیگیرد
4 وجود خسته من زیر بار جور فلک جفای یار به سربار بر نمیگیرد
1 زنده شود هر که پیش دوست بمیرد مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
2 هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
3 طالب عشقی دلی چو موم به دست آر سنگ سیه صورت نگین نپذیرد
4 صورت سنگین دلی کشنده سعدیست هر که بدین صورتش کشند نمیرد
1 انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
2 امروز یقین شد که تو محبوب خدایی کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
3 مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
4 تا کوه گرفتم ز فراقت مژهام آب چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد
1 کیست آن ماه منور که چنین میگذرد تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد
2 سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد
3 حور عین میگذرد در نظر سوختگان یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
4 کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد
1 کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد
2 دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
3 که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
4 شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
1 گر آن مراد شبی در کنار ما باشد زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
2 اگر هزار غم است از جهانیان بر دل همین بس است که او غمگسار ما باشد
3 به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
4 از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان وزین جهت شرف روزگار ما باشد