1 مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
2 گر در خیال خلق پری وار بگذری فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
3 افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
4 در رویت آن که تیغ نظر میکشد به جهل مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
1 حدیث عشق به طومار در نمیگنجد بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
2 سماع انس که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
3 میسرت نشود عاشقی و مستوری ورع به خانه خمار در نمیگنجد
4 چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
1 فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
2 مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
3 رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
4 وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
1 کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
2 که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
3 اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد
4 هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
1 آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
2 درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
3 دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
4 زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست زنده آنست که با دوست وصالی دارد
1 کیست آن فتنه که با تیر و کمان میگذرد وان چه تیرست که در جوشن جان میگذرد
2 آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد
3 آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه گر بداند که چه بر خلق نهان میگذرد
4 آخر ای نادره دور زمان از سر لطف بر ما آی زمانی که زمان میگذرد
1 هر آن ناظر که منظوری ندارد چراغ دولتش نوری ندارد
2 چه کار اندر بهشت آن مدعی را که میل امروز با حوری ندارد
3 چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را که پنهان شوق مذکوری ندارد
4 میان عارفان صاحب نظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد
1 غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
2 مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
3 کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
4 برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
1 مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد
2 به پای سرو درافتادهاند لاله و گل مگر شمایل قد نگار من دارد
3 نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق زمام خاطر بیاختیار من دارد
4 گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو طراوت گل و بوی بهار من دارد
1 آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
2 شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
3 من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد
4 برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد