1 هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
2 روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
3 من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
4 عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
1 گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
2 ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
3 دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز چه جای موم که پولاد در گداز آرد
4 تویی که گر بخرامد درخت قامت تو ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد
1 کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
2 که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
3 اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد
4 هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
1 نه آن شبست که کس در میان ما گنجد به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
2 کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد
3 ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
4 مرا شکر منه و گل مریز در مجلس میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد
1 طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
2 دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
3 حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
4 عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
1 دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
2 ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
3 سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
4 باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
1 کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد
2 تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل ملامتش نکنند ار ز خار برگردد
3 به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورتست که بیچاره وار برگردد
4 به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته به خون چند بار برگردد
1 که میرود به شفاعت که دوست بازآرد که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
2 که را مجال سخن گفتن است به حضرت او مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد
3 ستیزه بردن با دوستان همین مثلست که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
4 مرا که گفت دل از یار مهربان بردار به اعتماد صبوری که شوق نگذارد
1 پیش رویت قمر نمیتابد خور ز حکم تو سر نمیتابد
2 نیکویی خوی کن که نرگس مست ...
3 ... زهره وقت سحر نمیتابد
4 آتش اندر درون شب بنشست که تنورم مگر نمیتابد
1 هر که می با تو خورد عربده کرد هر که روی تو دید عشق آورد
2 زهر اگر در مذاق من ریزی با تو همچون شکر بشاید خورد
3 آفرین خدای بر پدری که تو فرزند نازنین پرورد
4 لایق خدمت تو نیست بساط روی باید در این قدم گسترد