هر که چیزی دوست دارد جان از سعدی شیرازی غزل 166
1. هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
1. هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
1. گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
1. کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
1. تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
1. غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
1. مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
1. هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
1. آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
1. آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
1. بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
1. آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد