1 خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
2 دولت آنست که امکان فراغت باشد تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
3 همه عالم صنم چین به حکایت گویند صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
4 روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
1 آن را که میسر نشود صبر و قناعت باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
2 چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟ گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
3 گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید تعذیب دلارام به از ذل شفاعت
4 از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم امکان شکیب از تو محالست و قناعت
1 دوشم آن سنگ دل پریشان داشت یار دل برده دست بر جان داشت
2 دیده در میفشاند در دامن گوییا آستین مرجان داشت
3 اندرونم ز شوق میسوزد ور ننالیدمی چه درمان داشت
4 مینپنداشتم که روز شود تا بدیدم سحر که پایان داشت
1 چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
2 دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
3 به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست
4 قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
1 دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
2 در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد با پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت
3 کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
4 نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت
1 نه خود اندر زمین نظیر تو نیست که قمر چون رخ منیر تو نیست
2 ندهم دل به قد و قامت سرو که چو بالای دلپذیر تو نیست
3 در همه شهر ای کمان ابرو کس ندانم که صید تیر تو نیست
4 دل مردم دگر کسی نبرد که دلی نیست کان اسیر تو نیست
1 ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
2 ای صورت دیبای خطایی به نکویی وی قطره باران بهاری به نظافت
3 هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
4 ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درفشان نظری از سر رأفت
1 کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
2 سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
3 خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
4 کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
1 دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
2 تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
3 در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
4 آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست
1 ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
2 روز همه سر بر کرد از کوه و شب ما را سر بر نکند خورشید الا ز گریبانت
3 جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
4 دیوار سرایت را نقاش نمیباید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت