1 پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه و بچه بدان تیتو سپرد
1 آن که را دانم که: اویم دشمنست وز روان پاک بدخواه منست
2 هم به هر گه دوستی جویمش من هم سخن به آهستگی گویمش من
1 ایستاده دیدم آن جا دزد و غول روی زشت و چشمها همچون دو غول
1 هیچ گنجی نیست از فرهنگ به تا توانی رو هوا زی گنج نه
1 آن گرنج و آن شکر برداشت پاک وندر آن دستار آن زن بست خاک
2 باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت: دزدانند و آمد پای پش
3 آن زن از دکان فرود آمد چو باد پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
4 شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
1 زد کلوخی بر هباک آن فزاک شد هباک او به کردار مغاک
1 بار کژ مردم به کنگرش اندرا چون ازو سودست مر شادی ترا
1 خشم آمدش و همان گه گفت: ویک خواست کورا برکند از دیده کیک
1 موی سر جغبوت و جامه ریمناک از برون سو باد سرد و بیمناک
1 اندر آن شهری که موش آهن خورد باز پرد در هوا، کودک برد