1 شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی زیر او سُمجی است، بیرون شد بدوی
1 تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راز دانش بینیاز
2 مردمانِ بخرد اندر هر زمان راهِ دانش را به هر گونه زبان
3 گِرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
4 دانش اندر دل چراغ روشنست وز همه بد بر تن تو جوشنست
1 کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا
1 گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی او برده، مانده خیر خیر
1 بانگ زله کرد خواهد کر گوش وایچ ناساید به گرما از خروش
2 برزند آواز دونانک به دست بانگ دونانک سه چند آوای هست
1 گفت با خرگوش خانه خان من خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
2 چون یکی خاشاک افگنده به کوی گوش خاران را نیاز آید بدوی
1 نزد آن شاه زمین کردش پیام دارویی فرمود زامهران به نام
1 گر خوری از خوردن افزایدت رنج ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
1 شب زمستان بود، کپی سرد یافت کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
2 کپیان آتش همی پنداشتند پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
1 آمد این شبدیز با مرد خراج دربجنبانید با بانگ و تلاج