1 زد کلوخی بر هباک آن فزاک شد هباک او به کردار مغاک
1 از دهان تو همی آید غشاک پیر گشتی ریخت مویت از هباک
1 خشم آمدش و همان گه گفت: ویک خواست کورا برکند از دیده کیک
1 ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
1 دم سگ بینی ابا بتفوز سگ خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
1 چون فراز آید بدو آغاز مرگ دیدنش بیگار گرداند مجرگ
1 ایستاده دیدم آن جا دزد و غول روی زشت و چشمها همچون دو غول
1 چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
1 تا به خانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام
1 نزد آن شاه زمین کردش پیام دارویی فرمود زامهران به نام