1 بس که برگفته پشیمان بودهام بس که بر ناگفته شادان بودهام
1 چون بگردد پای او از پایدان خود شکوخیده بماند هم چنان
1 زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن بدی
1 مرد را نهمار خشم آمد ازین غاو شنگی به کف آوردش، گزین
1 پیسی و ناسور کون و گربه پای خایه غر داری تو، چون اشتر درای
1 روی هر یک چون دو هفته گرد ماه جامهشان غفه، سموریشان کلاه
1 کشتیی بر آب و کشتیبانش باد رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
2 نه خله باید، نه باد انگیختن نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
1 خود ترا جوید همه خوبی و زیب هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
1 از فراوانی، که خشکا مار کرد زن نهان مر مرد را بیدار کرد
1 گر درم داری، گزند آرد بدین بفگن او را گرم و درویشی گزین