1 تا چند رضی به گیر و دارت دارند گیرم بخزان چو نوبهارت دارند
2 بر خیز رضی سنگ گرانی موقوف کاینده و رفته انتظارت دارند
1 ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
2 دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
1 صد شکر که یادت همه از یادم برد وین هستی موهوم ز بنیادم برد
2 گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت رفتم که دمی آه کشم بادم برد
1 در وادی معرفت نه گیر است و نه دار کانجا همه بر هیچ نهٰادند سوار
2 رفتم که زمعرفت زنم دم، گفتا دریا به دهان سگ مگردان مردار
1 ای آنکه ز عشق تو مرا نیست قرار زین بیش بدست غصه خاطر مسپار
2 بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار
1 تا کی ز جفای چرخ باشم من زار جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
2 چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش بختم بودی بجای چشمم بیدار
1 فریاد که سبحه در کفم شد زنار افسوس که یار عاقبت شد اغیار
2 گفتم که بهیچ کار هرگز نایم چیزی نبودکه او نباشد در کار
1 چون سیل که آخر بنشیند ز خروش در مجلس اهل حال گشتیم خموش
2 گفتم بگوش آنچه نبینند به چشم دیدیم بچشم آنچه نبینند به گوش
1 گشتیم همه روی زمین را بچراغ مثل فرح آباد ندادند سراغ
2 داغ از فرح آباد چنانست جنان ز اشرف فرح آباد چنان باشد داغ
1 میزند مرغ دلم پر به هوای اشرف چونکه فردوس نباشد به صفای اشرف
2 گویند بهشت، لیک تا دید صفاش از شرم فکند سر بپای اشرف