1 هر چیز که پرتوی بتو در تابد اندیشه مکن که نیک باشد یا بد
2 زنهار به جز در خرابات مکوب کانجاست که هر که هر چه خواهد یابد
1 این خلق جهان به یکدگر کینه ورند گویا که ز مرگ خویشتن بیخبرند
2 همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم از روی حسد بیکدگر مینگرند
1 دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود خود را ز حضور دور انداخته بود
2 عشقم بسر ار سایه نینداخته بود عقلم ز برای هیچ در باخته بود
1 تا در ره عشق پای از سر نشود ایمان با کفر ما برابر نشود
2 تا آینه از آه منور نشود بر روی کسی گشاده این در نشود
1 از خواری شاگرد و ز فخر استاد صد چاک به جیب هستیم پیش افتاد
2 ز استاد بگشوم آمد اینحرف آزاد فریاد زدانش و ز نادانی داد
1 تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود دل مشرق انوار الهی نشود
2 سالک که ز سر خویش واقف گردد او عارف اسرار کماهی نشود
1 حسن عملم ز برگ کاهی پی شد راه ازلم ز برق آهی طی شد
2 از عمر حضر نشد جز اینم معلوم کی صبح بهر شادمانی دی شد
1 در گوش هر آنکه این صدا بنشیند مشکل که در این طلب ز پا بنشیند
2 از بوی گلی مرغ دلم از جا شد اکنون حیرانست کجا بنشیند
1 عشقم مجنون و هرزهگو میسازد عقلم مفتی شهر او میسازد
2 گرم است میان عقل و عشقم صحبت میسوزد این مرا که او میسازد
1 تا چند دلا تیره و تارت دارند حیرانم من، بهر چکارت دارند
2 مانندهٔ دزدی که کشندش بردار سر گشته درین پای چو نارت دارند