1 ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
2 دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
1 صد شکر که آشفته سر و دستارم بر گشته ز دوست خلوت و بازارم
2 حاصل که رسیده تا بجائی کارم کزیاد رود اگر بیادش آرم
1 آنانکه جمال غیب دیدند همه رفتند و به عیش آرمیدند همه
2 یک حرف ز مدعا نگفتند بکس با آنگه به مدعی رسیدند همه
1 عشق است که بی زلزله وغلغله نیست گر ره نبری بجان جای گله نیست
2 این راه نرفت هر که سر در ننهاد گویا که در این قافله سر قافله نیست
1 گشتیم همه روی زمین را بچراغ مثل فرح آباد ندادند سراغ
2 داغ از فرح آباد چنانست جنان ز اشرف فرح آباد چنان باشد داغ
1 این وادی عشق طرفه شورستانی است غافل منشین که خوش حضورستانی است
2 هر دل که در او مهر بتی چهره فروخت هر جا برود، چراغ گورستانی است
1 ای گشته تو را صفات، مانع از ذات از ذات فرو نمان به امید صفات
2 چندم پرسی کز چه جهت روزی توست با آنکه خداست رازق از کل جهات
1 تا در ره عشق پای از سر نشود ایمان با کفر ما برابر نشود
2 تا آینه از آه منور نشود بر روی کسی گشاده این در نشود
1 یک کوچه شدهاست خلوت و بازارم یکسان گشتهاست اندک و بسیارم
2 یک ره گشتیم با دو عالم زان رو یکرنگ شده است سبحه و زنارم
1 چون اهل ریا چو ربنا در گیریم درویشی ما بسی که ساغر گیریم
2 گاهی دم خود بسالها، دربازیم گاهی به دمی ملک سکندر گیریم