1 ناصح چکنی زبانم از پندم مبند یکبار بیا ببین در آن سرو بلند
2 گر چشم ز روی او توانی برداشت من نیز دل از غمش توانم بر کند
1 آنانکه علم به عالم تجریدند علامهٔ دانشند و عین دیدند
2 ناکشته، تر و خشک جهان را کشتند نادیده بد و نیک جهان را دیدند
1 در صومعه و مدرسه دیار نبود در هر دو جهان واقف اسرار نبود
2 بودند همه لنگر آن عالم لیک از عالم دل کسی خبردار نبود
1 ز آئینهٔ دل چو زنگ اغیار زدود نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود
2 چون اهل زمان نهایم در قید فنا ما فانی مطلقیم در عین وجود
1 مجنون که تمام محو لیلی نشود شایستهٔ انوار تجلی نشود
2 گفتی که به عشق دل تسلی گردد عشق آن باشد که دل تسلی نشود
1 یک جرعه هر آنکه از می ما نو شد عیب و هنر تمام عٰالم پوشد
2 ما صاف دلان کینه نداریم ز مهر خون در دل ما ز مهر دشمن، جوشد
1 گاهیم چو مرده در کفن میسازد گاهی از من، هزار من میسازد
2 میسوخت مرا اگر نمیسوخت دلم این میسوزد که او بمن میسازد
1 گه مجنونم به دشت و کو میسازد گه معقولم به گفتگو میسازد
2 گویند که نیکو نبود ساختگی بس از چه نکوست آنچه او میسازد
1 ای رتبهٔ تاج و تخت را کرده بلند وی گردن سرکشانت در خم کمند
2 شاهست سوار گشته بر اسب سمند یا کرده طلوع آفتاب از الوند
1 خاکم که به هیچ کس گذارم نبود آبم که به هیچ کس مدارم نبود
2 بادم که به هیچ جا قرارم نبود نارم که ز سوختن کنارم نبود