-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا
2 اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا
3 ز آفتاب بود روشناییم چون لعل نمی توان به نفس ساختن خموش مرا
4 مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
5 نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
6 چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام که روی گرم نمی آورد به جوش مرا
7 چنان ز تنگی این بوستان در آزارم که صبح عید بود روی گلفروش مرا
8 خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا