1 چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟ کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
2 مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
3 تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
4 زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند
5 دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند
6 مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند
7 سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند
8 توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند
9 نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند