1 چه شد قدر مرا گر چرخِ دونپرور نمیداند؟ صدف از سادهلوحی قیمت گوهر نمیداند
2 به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه نگردد تا سیهدل قدر خاکستر نمیداند
3 در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی جنون موی سر خود را کم از افسر نمیداند
4 گل هشیارمغزیهاست فرق نیک و بد از هم لب شمشیر را مست از لب ساغر نمیداند
5 دورنگی در بهارستان یکتایی نمیباشد خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمیداند
6 امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد مذاق قانع ما حنظل از شکّر نمیداند
7 به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش زبان این رگ پیچیده را نشتر نمیداند
8 در آغوش صدف زان قطره گوهر میشود صائب که در قطع ره مقصود پا از سر نمیداند