1 چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟ چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
2 نیست چون غنچه پیکان دل ماناخن گیر ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق
3 گر چه در پرده غیب است نهان خورشیدش ذره ای چون فلک بی سرو پا دارد عشق
4 نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
5 نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق
6 دامن خاک نگارین شود از جولانش گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق
7 شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون ریشه هر چند در اندیشه ما دارد عشق
8 چون فلک دایره بینش خودساز وسیع تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق
9 آسمان موج سرابی است درآن دامن دشت که من سوخته راآبله پا دارد عشق
10 چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق