1 ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایم چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم
2 مردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ما سنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایم
3 نیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازان خرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایم
4 در کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیم قامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایم
5 چون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟ ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایم
6 از گذشت نارسای خود همان شرمنده ایم گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایم
7 تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایم
8 از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر گلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم