1 دلدار ماست محو خط مشکفام خویش صیاد را که دیده که افتد به دام خویش
2 کیفیتی که هست ز جولان خود ترا طاوس مست را نبود از خرام خویش
3 زان پیشتر که خط کندش پای در رکاب بشکن خمار من به می لعلفام خویش
4 انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
5 از بس که سرکش است دل بدگمان تو نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
6 دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟ آن را که از لب است می لعلفام خویش
7 مه را بود تمام شدن بوتهگداز ای شوخ پر مناز به ماه تمام خویش
8 در پیری از حیات ز بس سیر گشتهام خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
9 غافل که من میکندش ز انتقام حق هرکس که میکشد ز عدو انتقام خویش
10 آب حیات نیست گوارا ز جام خلق زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
11 بودم به جنت از دل بیآرزو مقیم درد و زخم فکند تمنای خام خویش
12 صائب مرا به نامهبران نیست اعتماد خود میبرم به خدمت جانان پیام خویش