1 محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
2 عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین تهمت آلوده دامانی به جام باده بست
3 آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند چشم بست از زندگی هرکس که چشم از باده بست
4 سرو را خم کرد بار آشیان قمریان بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست
5 ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست
6 همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است
7 وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست
8 از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست