1 تا توان خاموش بودن دم نمی باید زدن عالم آسوده را بر هم نمی باید زدن
2 می توان تا غوطه در سرچشمه خورشید زد خیمه بر گلزار چون شبنم نمی باید زدن
3 از دل و دین و خرد یکباره می باید گذشت در قمار عشق نفس کم نمی باید زدن
4 پیش اهل حال می باید لب از گفتار بست چون طرف آیینه باشد دم نمی باید زدن
5 تا نیابی ترجمانی همچو عیسی در کنار بر لب خود مهر چون مریم نمی باید زدن
6 جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون خنده در هنگامه ماتم نمی باید زدن
7 چون زمین ساده ای پیدا شود از بهر نقش بر لب خود مهر چون خاتم نمی باید زدن
8 شهریان را سیر چشم از جود کردن همت است در بیابان خیمه چون حاتم نمی باید زدن
9 می توان تا صائب از جام سفالین باده خورد می چو بی دردان ز جام جم نمی باید زدن