1 سخنی کز دل بیتاب بود پردارد نامه شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
2 پوست بر پیکر من قلعه آهن شده است رگ ز خشکی به تنم جلوه نشتر دارد
3 خبر از گوهر اسرار ندارد غواص این محیط از نفس سوخته عنبر دارد
4 خانه از بحر جدا ساخت به یک قطره آب دل پر آبله ای بحر ز گوهر دارد
5 تخم چون سوخت، پریشان نکند دهقانش دل سودازده جمعیت دیگر دارد
6 گوش تا گوش زمین پر ز گرانباران است هیچ کس نیست که باری ز دلی دارد
7 از خط افسرده نشد گرمی هنگامه حسن جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
دیدگاهها **