- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
2 این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن
3 صحبت روشندلان باشد حصار عافیت آب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتن
4 در تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفس سعی چون خورشید دارد در زوال خویشتن
5 می کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق را حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
6 بر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبو گر برآرم از بغل دست سؤال خویشتن
7 غنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مرا هست باغ دلگشایم زیر بال خویشتن
8 در جهان خاکساری خسرو وقت خودم کم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتن
9 منت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل است از طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتن
10 چون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاه صائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن