-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند غافلانند که بر دولت خود پا زده اند
2 در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند
3 هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت چرخها بر سر یک آبله پا زده اند
4 اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند
5 به قدم فیض رسان باش که روشن گهران بر سر خار گل از آبله پا زده اند
6 نیست در عالم تجرید سبکباری هم گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند
7 می دهد از جگر سوخته مجنون یاد هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند
8 فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند