1 سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش
2 خمار و خواب وبیماری و شوخی وسیه مستی ز یک پیمانه می نوشند می درچشم شهلایش
3 سخن چندان که می ریزد زچشم اوبه آسانی به دشواری برون می آید ازلعل شکرخایش
4 اگر چه سرو دارد در بغل منشور رعنایی به جای قد خجالت می کشد ازنخل بالایش
5 به دامان قیامت میکشد دوران حسن او که خوبی را رهایی نیست ازمژگان گیرایش
6 ز بار دل به لرزیدن صنوبر راسبک سازد اگر در بوستان در جلوه آید سرو بالایش
7 ازان آن سرو سیمین درنظرها سبز می آید که پیچیده است دود آه عاشق برسراپایش
8 به آن زندگی چون نسبت جانان کنم صائب که سیری هست ازجان، نیست سیری ازتماشایش