1 بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانش خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش
2 نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش
3 ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش
4 ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش
5 گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش
6 ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش
7 رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش
8 کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
9 ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش
10 مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش