1 دل سنگ از شکست دانه من آب میگردد ز عاجزنالی من آسیا گرداب میگردد
2 زبال افشانی پروانه میریزم ز یکدیگر سرشک شمع در ویرانهام سیلاب میگردد
3 زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد که هرکس میگذارد سر در او سیراب میگردد
4 سهی سروی که من چون سایه میگردم به دنبالش زمین چون آسمان از جلوهاش بیتاب میگردد
5 به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم که میگردد یکی چون رشتهها همتاب میگردد
6 مپیچ از خاکساری سر، که هرکس از سر رغبت به این دیوار پشت خود دهد محراب میگردد
7 ز نومیدی گل امید آب و رنگ میگیرد که از لبتشنگی تبخالهها سیراب میگردد
8 به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی شود ویران دکان هرکه از دولاب میگردد
9 منم آن ماهی حیران درین دریای بیپایان که از خشکی نفس در کام من قلاب میگردد
10 ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را که گوهر میفشاند و ز خجالت آب میگردد
11 به بیبرگی قناعت با دل بیدار کن صائب که اسباب فراغت پردههای خواب میگردد