-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
2 خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
3 از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
4 من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
5 چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
6 چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
7 بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت