- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش
2 تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش
3 در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش
4 از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش
5 تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش
6 تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش
7 تیرگی در آستین دارد لباس عاریت چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش
8 سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش
9 می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش
10 صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش
11 گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش
12 تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش