1 بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من موج جوهر می زند آیینه زانوی من
2 بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
3 پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من
4 سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد شیشه می می کشد قد در کنار جوی من
5 بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار رفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من