1 سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
2 همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
3 چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
4 چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
5 اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
6 زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
7 چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
8 به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
9 چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
10 زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند