- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سزد که خرده جان را کند نثار سپند که یافت راه سخن در حریم یار سپند
2 سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست که مجمرست صدف در شاهوار سپند
3 ز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافت که شد چو دانه یاقوت آبدار سپند
4 چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
5 مدار دست ز بیطاقتی که می گردد به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
6 فروغ حسن نفس سرمه می کند در کام چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند
7 به عیش خلوت خاص تو چشم بی مرساد که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
8 قیامت است در آن انجمن که عارض او ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
9 توان به بال رمیدن گذشت از عالم که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
10 چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود که مجمرست زمین گیر وبیقرار سپند
11 چنان ز دایره روی یار حیران شد که همچو مرکز گردید پایدار سپند
12 نوای سوختگان کوه را به رقص آرد بنای صبر مرا کرد تارومار سپند
13 ز حسن طبع رهی باد دیده بد دور که دشت مجمره گردید وکوهسار سپند
14 به اضطراب دل ما نمی رسد صائب اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند