- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
2 هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
3 تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
4 سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
5 گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
6 چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
7 در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
8 روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
9 در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
10 نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان در سواد آفرینش آشنارویی مرا