1 دل رمیده ما بال وپرنمی خواهد ز خود برون شده برگ سفر نمی خواهد
2 دل از ضعیف نوازی نمی توان برگشت و گرنه سوخته ما شرر نمی خواهد
3 چه حاجت است به مشاطه زلف مشکین را شب وصال نسیم سحر نمی خواهد
4 به نامرادی خود واگذار عاشق را که تلخکامی دریا شکر نمی خواهد
5 ز ناتمامی حسن است احتیاج لباس میان نازک موران کمر نمی خواهد
6 ز کاهلی تو مقید به رهنما شده ای و گرنه رفتن دل راهبر نمی خواهد
7 شبی به روز کند چون جرس به ناله خود ز آه وناله دل ما اثر نمی خواهد
8 چنان مباش که بردوش خاک باشی بار که باغبان شجر بی ثمر نمی خواهد
9 خوشم که حسن ترا درنیافته است تمام ترا کسی که ز من بیشتر نمی خواهد
10 ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است که زاد وراحله وهمسفر نمی خواهد
11 مخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانی دهان خشک صدف جز گهر نمی خواهد
12 شکست خاطر احباب کی روا دارد مروتی که به دشمن ظفر نمی خواهد
13 خوشا کسی که ز هنگامه جهان صائب بغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد