- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
2 چون بر آرم سر میان خاک و خون غلتیدگان؟ بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
3 صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
4 چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
5 خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
6 نیست راه خار در پیراهن عریان تنی شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
7 شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
8 صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش بوسهها از دور امشب بر رخ مهتاب زد