- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
2 تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
3 جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
4 قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
5 می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
6 لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
7 دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
8 نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
9 سینه خود صائب از گرد کدورت پاک کن صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را