1 از خط نگشته سبز لب روح پرورش ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
2 ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
3 از چشم آفتاب کند جوی خون روان درزیر زلف جلوه رخسار انورش
4 رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
5 گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار ابریشم بریده شود زلف جوهرش
6 هر مطربی که درد دلش را فشرده است سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
7 چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
8 چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟ آزاده ای که نقش گران است برپرش
9 اندیشه شکر شکند نی به ناخنش موری که کرد خاک قناعت توانگرش
10 گر در سیاهی سخن آب حیات نیست سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
11 صائب به خنده هر که دهن باز می کند چون گل به خرج باد رود زود دفترش